یکی از همین روزها یک کشتی خواهم ساخت. نه یک کشتی بزرگ، بلکه یک کشتی کوچک یک نفره. اصلاً شاید یک قایق بسازم و به یاد سهراب، قایقم را به آب بیندازم. اما نه برای اینکه از این شهر غریب دور شوم که این شهر تا وقتی شهر من است، غریب نیست.
یکی از همین روزها یک کشتی خواهم ساخت تا دل به دریا بزنم. از آن دریاهایی که خیلی بزرگاند و انگار خدا تا بینهایت آنها را آفریده. از آنهایی که آدم را یاد قصهها میاندازند. از آن دریاهایی که عرشه دارد و ناخدا. اما من نه از روی عرشه که از گوشه کناری از ساحل، قایقم را به آب میاندازم و سفرم را شروع میکنم. به ناخدا نیازی نیست؛ سوار میشوم و میروم. چون احساس میکنم نیرویی مرا میخواند. نه اینکه کسی صدایم بزند. نه. فقط دلم یک جوری شده، یک جوری که به آن میگویند هوایی شدن.
دلم میخواهد بروم تا آن سر دریاها. شاید یک جزیرهی کوچک کشف کنم. شاید آواز یک دسته پرندهی مهاجر را بشنوم. شاید یک دوست پیدا کنم؛ یک دوست با زبان و نژادی متفاوت از من و بعد بنشینیم و با هم به زبان مهربانی حرف بزنیم. شاید آن سوی این سفر اتفاقهای خوبی بیفتد. مثلاً یک مرداب پیدا کنم با یک عالمه نی بلند که بشود میانشان یک ظهر آفتابی را گذراند.
یکی از همین روزها سفر خواهم کرد. چه فرقی میکند با یک کشتی بزرگ یا یک قایق کوچک؟ مهم این است که به دریا بزنم و رسم آرامش را از دریا یاد بگیرم. مهم رفتن است. رفتن و پیدا کردن. رفتن و کشف کردن. رفتن و درک کردن. مهم این است که بروم و پیدا کنم چیزهایی را که خدا برایم آفریده. بروم و کشف کنم لذتهایی را که تا به حال نداشتهام. بروم و درک کنم بزرگی بینهایت را.
و این بزرگی بینهایت یک تجربهی ناب خواهد بود. چرا که بیشک درک بزرگیها روح را هم بزرگ میکند و وقتی روح من بزرگ باشد، انگار برای خودش یک دریای بینهایت است. دریایی که قایقهای کوچک و کشتیهای بزرگ در اسکلهاش آرام میگیرند و شبها خواب سفر میبینند؛ خواب سفرهایی که به آنها بزرگ بودن را یاد میدهد.